ايستگاه عشق

slm dostaye aziz be veblage garme man khosh omadid omidvaram khosheton biad nazar yadeton nare

گفتم فراموشت ميكنم گفتي نميتواني.

رفتي.................

مدت ها بعد امدي!!!

گفتي ديدي گفتم نميتوني؟!!!!!

گفتم شما؟؟؟!!!

+نوشته شده در جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت17:58توسط kimiya | |

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.

 

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم...

 

تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد.. حال دختر خوب نبود.. نیاز فوری به قلب داشت.. از پسر خبری نبود.. دختر با خودش میگفت: میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی.. ولی این بود اون حرفات.. حتی برای دیدنم هم نیومدی… شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز كرد.. دكتر بالای سرش بود. به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت كنید.. درضمن این نامه برای شماست..!

 

دختر نامه رو برداشت. اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم. الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم.. پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم.. امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

 

دختر نمیتوانست باور كند.. اون این كارو كرده بود.. اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد.. و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...

 

 

+نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت19:26توسط kimiya | |

یه روز یه دختره یه پسره رو تو خیابون می بینه خیلی ازش خوشش می اد هر کاری می که دل پسره رو بدست بیاره بسره محل نمی ده فکر می کنه همه دخترا مثل همن از داستانا شنیده بود که دخترا بی وفان  خلاصه سه چهار روز می گذره کم کم پسره دل می بنده به دختره با هم دیگه دوست می شنو این دوستی می کشه به یک سال دو سال سه وچهار سال همین طوری باهم بزرگ می شن بعد از این همه سال که باهم دوست بودن پسره به دختره می گه چقدر دوسم داری؟

دختره ساکت می شه بعد یه مدت می گه فکر نکنم اندازهای داشته باشه پسره می گه مگه می شه؟می شه عشقتو دوست نداشته باشی؟می گه نه نکه دوستت ندارم اندازه نداره دختره از پسره می پرسه توچی؟تو چقدر منو دوست داری؟پسره هم ساکت می شه بعد یه مدت می گه خیلی دوست دارم بیشتر از اون چیزیکه فکرشو بکنی روز ها می گذره شب ها می گذره پسره یه فکری به نظرش می رسه می خواد این فکرو عملی کنه می خواست عشق خودشو امتحان کنه تا این که یه روزی می ره پیشش می گه من یه بیماری دارم فکر نمی کنم تا چند روز دیگه بیشتر زنده بمونم راستی اگه مردم چیکار می کنی؟دختره اشگ تو چشماش جمع می شه می گه این حرفا چیه می زنی؟دوست ندارم دیگه بشنوم.خلاصه حرفو عوض می کنه می گه توچی؟توکه مردی منم می میرم فکر می کنی خیلی اسونه بدونه تو بودن پسره می گه نه بگو حالا دختره می گه نمی دونم چیکار می کنم ولی اگه من مردم چی؟پسر بهش می گه امتحانش مجانیه اگه تو مردی بهت می گم چیکار می کنم.خلاصه این اتفاق می افته پسره یه نقشه می کشه که یه قتل الکی رخ بده تا این که به نظرش برسه الکی خودشو به کشتن بده تا ببینه اون دختر چی کار می کنه یه تشیح جنازه برا پسره می گیرنو دفنش می کنن پسره می رو یجا پنهان می شه می بینه دختره یه شاخه گل رز قرمز میاره میندازه و می ره تا این که می بینه هیچ توجه ای بهش نکرد دختر با کس دیگه ای رفته.خیلی غم گین شده بود. دنیاش خیلی بی رنگ شده بود تا این که یه روزی دختره تصادف می کنه می میره دختره رو دفن می کنن هیچ کس سر مزارش نبود پسره بایه دسته گل یاس سفید می یاد سر مزارش می گه یادته ازم  پرسیدی اگه بمیری چیکار می کنم این کارو می کنم تمام یاس های سفید رو با خون خودم قرمز می کنم...منم کنارت می مونم.

+نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت19:25توسط kimiya | |

 

+نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت19:24توسط kimiya | |

نشستم پاي مشروب

گفتن بخور بگو به سلامتي اون كه دوسش دارم

پيك رو به لبم نزديك كردم.....نخوردم ولي گفتم به سلامتي اون كه از وجودش نفس ميكشم

گفتن نخوردي؟

گفتم سلامتي اون رو توي پاكي ميخوام نه توي مستي!!!!

+نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت14:54توسط kimiya | |

شعرها و عکس های عاشقانه بهارجون

گفتم ميري؟

گفت اره

گفتم منم بيام؟

گفت جايي كه من ميرم جاي دونفره نه سه نفر

گفتم برميگردي؟

چيزي نگفت و لبخند زد

چشمانم پر شد و سرم را پايين انداختم

دستش را زير چونم برد و سرم را بالا اورد

گفت ميري؟

گفتم اره

گفت منم بيام؟

گفتم جايي كه من ميرم جاي يه نفره نه دونفر

گفت برميگردي؟

گفتم جايي كه من ميرم برگشتي نداره

اون رفت و منم رفتم حالا سال هاست كه اون برگشته و با اشك چشماش داره مزارمو ميشوره

+نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت14:46توسط kimiya | |

 

 

 

 

 

 

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

 

 

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا

 

 

+نوشته شده در شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت14:33توسط kimiya | |

برای نمایش بزرگترین اندازه كلیك كنید

برای نمایش بزرگترین اندازه كلیك كنید


احساس قشنگیه وقتی بدونی یکی دوستت داره،
 احساس قشنگیه وقتی بدونی یکی دلش برات تنگ شده
 اما قشنگترین احساس وقتیه که بدونی یکی هرگز تورو فراموش نمیکنه!

+نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت22:15توسط kimiya | |

+نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت22:10توسط kimiya | |

+نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت22:9توسط kimiya | |

+نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت21:56توسط kimiya | |

بی وفایی کن وفایت می کنند
با وفا باشی خیانت می کنند
مهربانی گرچه آیینه ی خوشیست
مهربان باشی رهایت می کنند

+نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت21:50توسط kimiya | |

به کبریت نیازی نیست…
سیگارم را بر لبم میگذارم و به دردهایم فکر میکنم…
“خودش آتش میگیرد”

+نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت21:48توسط kimiya | |

lovepic smsplz.com (37)

روی قلبی نوشته بودن شکستنی است مواظب باشین ولی من روی قلبم نوشتم شکسته است راحت باشید

+نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت21:46توسط kimiya | |

چه کسی می گوید:

که گرانی شده است؟

دوره ارزانیست:

دل ربودن ارزان...

دل شکستن ارزان...

دوستی ارزان است

دشمنی ها ارزان!

تن عریان ارزان!

آبرو قیمت یک تکه نان...

و دروغ از همه چیز ارزان تر!

قیمت عشق چقدر کم شده است کمتر از آب روان!

و چه تخفیف بزرگی خورده قیمت هر انسان...

+نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت21:28توسط kimiya | |

 

بهترین دوستام بهم گفتن : عشقت داره بهت خیانت میکنه ! 

 

گفتم :میدونم  


گفتن : دوست نداره


گفتم :میدونم  


 گفتن : یه روز میذاره میری تنها میشیا !!!! 


 گفتم : میدونم  


 گفتن : چرا آخه ولش نمی کنی  !!!!! 


 

گفتم : این تنها چیزیه ک نمیدونم 

 


 

اما اون رفتو منو تنها گذاشت واقعا چرا ؟؟؟؟

 

شاید من بد بودم شاید ازمن خوشش نمیومد !!!!!!!

 

پس چرا میگفت دوست دارم چرا میگفت عاشقتم 

 


خــــــــــــــــــــــــــــــــــدا فقط تو میتونی کمک کنی ب دادم برس 

 

+نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت21:23توسط kimiya | |

"عشق " من کسیه که :


حتی وقتی مث سگ و گربه به جون هم افتادیم,

شب نذاره از بغلش جم بخورمو بگه:

آشتی نکردیماااا

ولی من بدون تو خوابم

نمیبره...!!

 

+نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت21:22توسط kimiya | |

مـــــن و تــــــو بچه دار مــــــی شیم


اگــــــه پسر بشه حرفـــــــای قشنگـــــــی می زنه

مثـــــــــل بـــابـــاش

اگـــــه دختــــــــــــــر بشه با دهنش نـــــــه، بـــــا چشماش حرفـــــــــ می زنه

مثـــــــــل مــامــانــش


بـــــــا هــــــــم دعوامـــــــون مـــــــی شه

اول گفتــــــــ مـــــامــــــان

نه خیــــــر

اول گفتـــــــ بابا


اگه پســــــر باشــــه مامانشو بیشــــتر از هـــر کســــــــی دوس داره

مثــــــل همــــــــه

اگـــــه دختر باشــــــــــه اولیـــن مــــــردی که عــــــاشقش مـــــــی شه باباشه فکـــــــــر کنــــم...

بــــا دستــــــای کــــــوچیــــکش همـــــــه ی خود خواهــــــی هــــامون رو مــــــــــی پـــــوشونه...

اسمشو م

ن میذارم

همــــــــون طــــــــور که فامیــــــلیشو از تو مـــــــی گیره ....

 

+نوشته شده در جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت21:19توسط kimiya | |

همه میتونن اسمت رو صدا کنن اما....

 

کم هستن کسایی که وقتی اسمت رو صدا میزنن لذت میبری

و با تمام وجود دوس داری در جوابشون بگی:


جاااانم...!

+نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت18:3توسط kimiya | |

چقدر خوبه وقتی با عشقت قهر می کنی..

بر خلاف میلت میگی دیگه دوست ندارم نمی خوامت

این جمله رو بشنوی :غلط کردی چه بخوای چه نخوای مال منی !!

+نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت17:59توسط kimiya | |

 

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

نوشته هايم را مي خواني…

 

 

 و مي گويي: چه زيبا!

 

 

راستي…

 

 

دردهاي آدم ها زيبايي دارد…؟!؟!؟!

 

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت17:56توسط kimiya | |

ﺁﻏـــــــﻮﺵ ﮐﺴـــﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺑﺩار ؛
ﮐـــﻪ ﺑـــﻮﯼ "ﺑـــــﯽ ﮐﺴـــﯽ" ﺑﺪﻫﺪ ،
ﻧــﻪ ﺑــــﻮﯼ
"ﻫــــﺮﮐﺴـــﯽ"

+نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت17:55توسط kimiya | |

 

بــاشـد هر چـه تو بگويـي ...!

 

 

کمـي زمان مي خـواهـم ...

 

 

هــر وقت تـوانسـتم نــفس کـشيـدن را فــراموش کنـم ...

 

 

تــو را هم از يــاد خـواهم بــرد !!!...


 

+نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت17:54توسط kimiya | |

 

یه وقتایی تو زندگیت میرسه

که بايد دستت رو بـــزنی زير چـــــونت

 و

جريان زندگيــــت رو فقــــــــط تمــاشا کنی

بعدشـــــــم بگــــی

بـــــــــــــــــــــــــــــه درک...

+نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت17:49توسط kimiya | |

 

 

 

ساعتها زیر دوش می نشینی به کاشی های حمام خیره می شوی
غذایت را سرد می خوری
ناهارها نصفه شب ، صبحانه را شام!
لباسهایت دیگر به تو نمی آیند ، همه را قیچی می زنی!

ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی!
شبها علامت سوالهای فکرت را می شمری تا خوابت ببرد!
تنهـــــــــــــــائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست.

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت16:59توسط kimiya | |

 

 

گفتی دهانت بوی شیر میدهد…

و…

رفتی …

آهای عشق من …


امشب به افتخار تو دهانم بوی مشروب، بوی سیگار، بوی دروغ میدهد …


برمیگردی ؟؟


+نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت16:57توسط kimiya | |

 

 

 

بزرگتر که می شوی غصه هایت زودتر از خودت قد می کشند

 

 

 

 لبخندهایت را در آلبوم کودکیت جا میگذاری و ناخواسته وارد

 

 

 

دنیای لبخندهای مصنوعی میشوی شاید بزرگ شدن،

 

 

 

 آن اتفاقی نبود كه انتظارش را میكشیدم…!

 

+نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت16:55توسط kimiya | |


      بدی عشق اینه که یا بدست نمیاد...


                    اگرم بدست بیاد از دست می ره....

 

+نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت16:54توسط kimiya | |

کـاش مـی فـهـمیـدی ....

قـهـر میـکنم تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری و بـلـنـدتـر بـگـویی:

بـمان...

نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛

و آرام بـگویـى:

هـر طور راحـتـى ... !

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت16:52توسط kimiya | |

◄►בلتنگتـــ ڪـﮧ مے شوم



פֿوבم را בر آینـﮧ مے بینم



و בر چشمـانـم



تــو را تماشا مے ڪنم



ڪی مے شود



از آب و آینـﮧ ها برخیزے



و پیش בست هاے פֿـالیـم



بنشیــنے (؟)ܓܨ............................

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت16:51توسط kimiya | |